نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نفس و مامان و بابا

100 روزگی نفس جون

عزیز دله مامان دیروز 100 روزگیتو یه جشنه کوچولو گرفتیم  رفتیم پایین خونه مامان جون طاهره و با عمه هدیه و عمه هانیه واست یه جشنه کوچولو گرفتیم  ایشالا 100 ساله بشی دنیایه من  قول میدم زوده زود عکساشو بذارم 
24 بهمن 1392

بازم عکس

نفس در 18 روزگی بعد از نذری حلیم بابا حمید خسته بودم خوابیدم خوووب   نفس در 23 روزگی نفس در سی و یک روزگی نفس در سی و هفت روزگی نفس در 44 روزگی نفس در 50 روزگی  نفس در 64 روزگی نفس در 67 روزگی نفس در 70 روزگی نفس در 75 روزگی اینجا برای اولین بار شیشمو با دستم گرفتم ازین به بعدم همشششش دستمو میذارم رو شیشمو ی فشار میدم از دهنم شیشه میاد بیرون بعدشم گریه میکنم و خلاصه موقع شیر خوردن کلــــــــــــــــــــــــی اذیت میکنم و بهم خوش میگذره  نفس در 85 روزگی اینجا هم دارم به مامانم میگم یه کوووووچولو دیگه شیر بهم بدهه...
24 بهمن 1392

بالاخره عکس گذاشتم

عزیز دلم بالاخره عکساتو گذاشتم البته بازم نصفه  خوب بریم سراغ عکسا نصف در سه روزگی   نفس در پنج روزگی     نفس در یازده روزگی در بیمارستان  نفس در سیزده روزگی در حال خنده فداش بشمم ...
24 بهمن 1392

اولین قهقه ی دخترم

خانوم خوشگل مامان امشب از ته دلت خندیدی و هممونو ذوق زده کردی  خونه ی مامان جون طاهره بودیم و من و مامان جون داشتیم باهات حرف میزدیم یهو با صدایه بلند و از ته دلت خندیدی وااااااااااااای نمیدونی چقد واست ذوق کردیم یو خودت از صدایه خودت تعجب کردی خخخخ خیلی بامزه شده بودی بعدشم که اومدیم بالا داشتم قطره هاتو میدادم کلی واسه بابا حمید خندیدی  الهی فدات شم خیلی شیرین شدی و کارایه بامزه میکنی  مامان جون طاهره دمر انداختت رو متکا خودت قشنگ برگشتی و با پاهایه تپلیت کلی تلاش کردی  فدایه تپلیات بشه مامان دوستت داریم و به خاطرت زنده ایم و نفس میکشیم نفسه مامان و بابا 
22 بهمن 1392

نفس در 92 روزگی

سلام عشقه شیرینه مامان  انقد شیرین و ناز و البته پروووووو شدی که خدا میدونه  موقع شیر خوردن که دستاتو میذاری بغله شیشت و هی فشار میدی از دو طرف شیشت هی میاد بیرون 10 بار شیشت میاد بیرون هی دستاتو میگیرم میذارم پایین دوباره سریع میاری میچسبونی به شیشت، سرتم که همششش تکون میدی یه جا واینمیسی من هی باید با سرت بچرخم تا بالاخره شیر بخوری بعده گریه هاتم که تا بابا حمید باهات حرف میزنه شرو میکنی واسش شکایت کردن و با ناله همش باهاش حرف میزنی اونم دلش واست ضعف میره و قربون صدقت میره پروووووو کمتر شکایته منو بکن پیشه بابات فدات بشم دیشب که 92 روزت بود با بابا حمید بردیمت پیشه دکتر جوادپور واسه چکاپ وزنت شده بود 4600 قدتم 56(البته قد...
8 بهمن 1392

نفس دیگه شیره مامانشو نمیخوره

جوجویه ما خیییییییلی پرو شده دیگه کاملا فرق بین شیر مامانشو با شیر خشک میفهمه واسه همینه الان یه هفته بیشتره که دیگه شیره مامانشو نمیخوره  مامانی هر کاری میکنم نمیخوری لباتو میچسبونی به هم و دهنتو قفل میکنی و اصلا باز نمیکنی خیلی هم که اصرار میکنم گریه میکنی و نق میزنی فدات بشم الهی که انقد میفهمی  شبا هم حدوده 11 و نیم شرو میکنه به گریه با بابا حمید میبریمت تو کوهستان میچرخونیمت تا لالا کنی لالا که کردی میایم خونه همچین که میذارمت رو تختت بیدار میشی ولی دیگه گریه نمیکنی سشوار روشن میکنم شیر بهت میدم میخوابی  خداروشکر روزا هم تا 1 و 2 خوابی و میذاری مامانی هم بخوابه  بزودی عکساتم میذارم قول میدممممممم امروز ساع...
2 بهمن 1392
1